فارور | Faroor

امروز همان فردایست که دیروز انتظارش را می‌کشیدم

فارور | Faroor

امروز همان فردایست که دیروز انتظارش را می‌کشیدم

دیوانه‌ترین‌مردم‌شهرم،توکجایی؟

بی مشتری ماندم!

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۳ ب.ظ

تاصبح می‌خوابند و من تاصبح بیدارم
تازه به غیر از درد و دل، من درد هم دارم
درمان بیندازی نگاهش هم نخواهم کرد
اما بجایش درد بفروشی، خریدارم

دیروز مجنون بودم و حالا زلیخایم
من داستانم، قصه‌ی در حال تکرارم

این کوچه گردی‌ام برای کوچه گردی نیست
دارم نهال عشق را در کوچه می‌کارم

کارم سه‌شنبه تا سه‌شنبه التماس توست
نفرین به من گر دست از این کار بردارم

اشک مرا هر وقت می‌بینی تفضل کن
هر وقت گریه می‌کنم یعنی گرفتارم

من عرضه کردم خویش را، بی مشتری ماندم
مانند جنس دورریز بین بازارم

جز کنج این کوچه دگر جایى ندارم من
جایى ندارم من، ولی این کنج را دارم

هرطور باشی زندگی ما همانطور است
ابرو گره کردی، گره افتاد در کارم

من فقر را مانند فرزندم بغل کردم
نفرین به من، گر دست از این کار بردارم

امروز که پشتِ درم خُب دستگیری کن
فردا که اعلامیه‌ی ترحیم دیوارم

شعر: علی‌اکبر لطفیان

جاذبه خاک به ماندن می‌خواند، و آن عهد باطنی، به رفتن ..
عقل، به ماندن می‌خواند و عشق، به رفتن ..
و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
| شهید آقا سید مرتضی آوینی (ره)

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید