فارور | Faroor

امروز همان فردایست که دیروز انتظارش را می‌کشیدم

فارور | Faroor

امروز همان فردایست که دیروز انتظارش را می‌کشیدم

دیوانه‌ترین‌مردم‌شهرم،توکجایی؟
فروشی نیست

فروشی نیست

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ب.ظ

از مبدا به مقصد تو خیابون شریعتی در حرکت بودیم، احساس کردم ی مدته ناراحته. گفتم: گمونم ناراحتی، چیزی شده؟
صریح و بی رودربایستی گفت: بله، ازت دلخورم!!؟
تعجب کردم به خودم گفتم چقدر پُررو! به روی خودم نیاوردم و متکبرانه ازش پرسیدم از من؟ برای چی؟
جواب داد شنیدم وبلاگ زدی و دوباره شروع به نوشتن کردی!
منو میگی، از تعجب شاخ در اوردم، این از کجا می دونه؟! پرسیدم از کجا خبر داری؟
گفت حالا بماند، بپرس چرا دلخوری. گفتم چرا؟
جواب داد آخه درسته تو و من، این همه سال، رفاقت، برو بیا، تو بیابون تو خیابون، تو برف وبارون، چله تابستون، سرما و گرما باهاتم؛ منی که رفیقتم، شفیقتم، همیشه در رکابتم، نباید از من! توی وبلاگت بنویسی!
جا خوردم . . با خودم گفتم چه غلطا.. آخه مگه تو کی هستی چی هستی که من ازت تو وبلاگم بنویسم! . .
خلاصه دیدم راست میگه. تو این همه سال رفیقی خوبی برام بوده.گفتم حالشو نگیرم؛
بهش قول دادم دربارش بنویسم. [الانم به قولم عمل کردم]
گفتم بخاطر اینکه دیگه ازم دلخور نباشه ی نوشیدنی سر راه مهمونش کنم. اونم قبول کرد.
رسیدیم دم کافه. گفتم من که قهوه میزنم تو چی؟
گفت هیچکدوم. من بنزین میزنم! بنزین :)

پی نوشت: سالهاست آویزونه منه و منم سوارش

جاذبه خاک به ماندن می‌خواند، و آن عهد باطنی، به رفتن ..
عقل، به ماندن می‌خواند و عشق، به رفتن ..
و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.
| شهید آقا سید مرتضی آوینی (ره)

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید